نام پیری که می آید لرزه به اندامم می افتد که نکند پیر شوم!
نام پیری که می آید دستم را به دیوار می گیرم تا زیر این بار خم نشوم که روزی، همین روزها... پیر می شوم.
دستان یخ زده ام را با حرارت قلبم گرم می کنم و آه می کشم به یاد روزی که هنوز نیامده.
صبح با بیقراری چشمانم را می گشایم که نکند پیری، با چشمان بی سو به قلبم رنگ سپید زده باشد و آن روز تو بیایی که آن روز برای من دیر است...
می لرزم، خم می شوم، می پژمرم، ... تا روزی که بیایی.
می ترسم پیر شوم و از جوانانی نباشم که جای پایت را جارو میکنند.
آخر شنیده ام که یارانت همه جوانانند.
می ترسم وقتی بیایی که من بجای دوان دوان، عصا زنان به استقبالت بیایم!
پس...
چنگ به دامن مادر زمان می کشم که نرو... پیر می شوم.
و دست امید بسویت که بیا... پیر می شوم...