سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[دانشمند] هنگامی که از آنچه نمی داند پرسیده شد، ازگفتن «خداوند داناتراست» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]
کتیر
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 19060
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
کتیر
رضا

........... لوگوی خودم ...........
کتیر
............. بایگانی.............
پاییز 1386

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


  • تو را برای دوست داشتن دوست می دارم...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح
    تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
    تو را به خاطر عطر نان گرم
    برای برفی که اب می شود دوست می دارم
    تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
    برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
    لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
    تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
    برای پشت کردن به ارزوهای محال
    به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
    تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به خاطربوی لاله های وحشی
    به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
    برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
    تورا برای لبخند تلخ لحظه ها
    پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
    تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
    اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
    تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
    تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
    تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
    تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
    برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
    تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
    تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم.

    نظرات شما ()

  • درسهای اخلاقی برای زندگی بهتر!!!

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح

    درس ششم: چهار تا دوست که ?? سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون…
    اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد.
    دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
    سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ???? متری بهش هدیه داد.
    هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
    چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا” همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ???? متری هدیه گرفت!
    نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا” در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن!

    ————————————–

    درس هفتم: توی اتاق رختکن کلوپ گلف ، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن…
    مرد: الو؟
    صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
    مرد: آره.
    زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ???? دلاره. اشکالی نداره اگه بخرمش؟
    مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره.
    زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ???? رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ بود. قیمتش ?????? دلار بود.
    مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری.
    زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلا” میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ?????? دلاره.
    مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ?????? دلار بیشتر ندی.
    زن: خیلی خوبه. بعدا” می بینمت عزیزم. خداحافظ.
    مرد: خداحافظ.
    بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!
    نتیجهء اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین!

    ————————————–

    درس هشتم: یه زوج ?? ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
    زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
    حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ?? سال از من کوچیکتر باشه!
    زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ?? سالش شد!
    نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!

    ————————————–

    درس نهم: یه مرد ?? ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
    هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ?? ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
    دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
    پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما” یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
    دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا” منظور منم همین بود!
    نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش .


    نظرات شما ()

  • من و خدا

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح
    خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید : آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟
    می گویم :البته به امتحانش می ارزد.
    کجا باید بنشینم ؟
    چقدر باید بگیرم ؟
    کی وقت نهار است ؟
    چه موقع کار را تعطیل کنم ؟
    خدا می گوید :سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی
    (( شل سیلور استاین )) 
     

    نظرات شما ()

  • و خدا...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح
    کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
    و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
    کودک نشنید.
    او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
    صدای رعد و برق  آمد.
    اما کودک گوش نکرد.
    او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
    (خدایا! بگذار تو را ببینم).
    ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
    او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
    نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
    او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
    (خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
    خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
    اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
    او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.

    نظرات شما ()

  • مولا! بیا...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح
    نام پیری که می آید لرزه به اندامم می افتد که نکند پیر شوم!
    نام پیری که می آید دستم را به دیوار می گیرم تا زیر این بار خم نشوم که روزی، همین روزها... پیر می شوم.
    دستان یخ زده ام را با حرارت قلبم گرم می کنم و آه می کشم به یاد روزی که هنوز نیامده.
    صبح با بیقراری چشمانم را می گشایم که نکند پیری، با چشمان بی سو به قلبم رنگ سپید زده باشد و آن روز تو بیایی که آن روز برای من دیر است...
    می لرزم، خم می شوم، می پژمرم، ... تا روزی که بیایی.
    می ترسم پیر شوم و از جوانانی نباشم که جای پایت را جارو میکنند.
    آخر شنیده ام که یارانت همه جوانانند.
    می ترسم وقتی بیایی که من بجای دوان دوان، عصا زنان به استقبالت بیایم!
    پس...
    چنگ به دامن مادر زمان می کشم که نرو... پیر می شوم.
    و دست امید بسویت که بیا... پیر می شوم...

    نظرات شما ()

  • مشغله...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح

    روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید: آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت: تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!


    نظرات شما ()

  • ...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح
    دنیا! با دستهایت پسرم را بگیر، او از امروز به مدرسه می رود
    همه چیز تا مدتی برای او غیر معمول و جدید به نظر می آید و من امیدوارم با ملایمت او را تدبیر کنی. او تا به حال پادشاه لانه پرندگان و رئیس حیاط خانه بوده و من همیشه مواظبش بوده و زخمهایش را معالجه کرده و همواره آماده تسکین احساساتش بوده ام.
    اما حالا همه چیز متفاوت شده است. امروز صبح او می خواهد از پله های خانه پایین بیاید، دستش را تکان دهد و یک ماجرای بزرگ را آغاز کنم که احتمالا شامل جنگها، ناراحتی ها و افسوس ها خواهد بود.
    ما برای زندگی کردن در این دنیا، به عشق و تشویق و ایمان نیاز داریم. پس ای دنیا، من آرزو می کنم به گونه ای دستهای جوانش را بگیری و چیزهایی را به او یاد بدهی که او باید آنها را بیاموزد. به او یاد بده اما اگر می توانی با ملایمت.
    او مجبور است که بیاموزد، من می دانم که همه مردم عادل نیستند. به او بیاموز که برای هر نامردی یک پهلوان وجود دارد و برای هر دشمنی یک دوست. اجازه بده که او بیاموزد بچه های شلوغ بیشتر از دیگران عقب می ماننند.
    به او عجایب کتابها را بیاموز، به او فرصت آرامش بده که به راز و رمزهای پرندگان در آسمان، به عجایب خورشید و گلهای روی تپه های سبز فکر کند. به او یاد بده که تقلب کردن وحشتناکتر از شکست خوردن است. به او بیاموز که به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر کسی به او گفت که آنها اشتباه هستند.
    سعی کن به پسرم قدرت بدهی که از دیگران پیروی نکند. به او یاد بده که به دیگران گوش فرا دهد، ولی آنچه را که درباره حقایق شنیده، تصفیه کند و تنها افکار خوب را بگیرد. به او یاد بده که هرگز برای قلب و روح خود برچسب قیمت تعیین نکند.
    به او یاد بده که گوشهایش را به حرفهای یاوه دیگران ببندد و بایستد و بجنگد اگر او فکر می کند که افکارش درست هستند. ای دنیا با ملایمت به او یاد بده، اما نوازشش مکن، زیرا که تنها آتش است که آهن را سفت و آبدیده می کند.
    ای دنیا، این یک درخواست بزرگ است اما ببینم که چه کار می کنی، او پسر خوبی است.
    آبراهام لینکلن

    نظرات شما ()

  • فرشته...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح
    در عالم رویا فرشته‌ای را دید که با یک دستش مشعل و با دست دیگرش سطل آبی را گرفته بود و در جاده‌ای روشن و تاریک راه می‌رفت.
    جلو رفت و از فرشته پرسید: "این مشعل و سطل آب را کجا می‌بری؟ "
    فرشته جواب داد: "می‌خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب، آتش جهنم را خاموش کنم.
    آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد..."

    نظرات شما ()

  • کوه...

  • نویسنده : رضا:: 86/9/20:: 12:31 صبح

    هان ای کوه بلند
    ای سراپا همه بند
    از تو این تجربه آموخته ام
    که نلرزد دلم از غرش سنگین زمان
    وهراسی ندهد راه به دل از طوفان
    کاه بودن ننگ است
    کوه می باید بود


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ